کمی حرم لطفاً


السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّه
.
.
.
دلم هوای تو کرده ،کمی حرم لطفاً
تو را به اشک و دعاهای مادرم لطفاً
.
به من اجازه بده گریه ی کنار ِ ضریح
دوباره قبل ِ اذان تا به صبحدم، لطفاً
.
چقدر لک زده قلبم برای موکب ها
و چند دانه رطب ، چایِ تازه دم لطفاً
.
قرار و وعده ی ما ظهر اربعین مولا
بگیر جان مرا پای آن علم لطفاً
.
هزار بیت نوشتم قبول کن آقا
شبیه شعر پر از سوز محتشم ، لطفاً
.
به خارهای مُغیلان کربلا میگفت
حَذر کُنید زِ پاهای دخترم لطفاً
.
کنار پیر ِ جوان مرده محترم باشید
کُنید هلهله کم پیش ِ اکبرم ،لطفاً
.
کنار علقمه با التماس میگوید
بلند شو همه نیروی لشکرم ،لطفاً
.
کشید منت آن لشگر خدانشناس
که چند قطره به لبهای اصغرم ،لطفاً
.
به این شتاب کجا میروید نامردان؟
برای غارتِ خیمه؟ سوی حرم؟ لطفاً ..
.
به روی سینه ی من با لگد مزن ای شمر
به پیش چشم پر از خون ِ مادرم لطفاً
.
سر از تنم بِبُر اما لباس هایم را
مرا برهنه مکن پیش خواهرم ، لطفاً
.
میان نیزه شکسته پیِ برادر بود
بگو:"  اُخَيَّه اِلَيَّه" برادرم! ، لطفاً
.
به لحن حضرت حیدر عقیله گفت : یزید !!!
مزن برآن لب و دندان محترم، لطفاً
.
شفیع روز جزا کشتی نجات ِ همه
شفاعتی بنما روز ِ محشرم ،لطفاً
.
تورا به مادرتان میدهم قسم خیلی
دلم هوای تو کرده کمی حرم لطفاً

 

شعر : وحید مصلحی

13 بند برای سیزده ساله .. (از شوری چشم حسودان ترس دارم)

 

 حضرت قاسم بن الحسن (ع)

 

از شوری چشم حسودان ترس دارم

بی نظم میبندم سرت عمامه ات را

آه ! ای کبوتر بچه ی مشتاق ِ پرواز

محکم گرفتی توی دستت نامه ات را

 

میخواستم نفرستمت اما عزیزم

حکم ِ جهادت را تو از بابا گرفتی

سخت است از تو دل بریدن چاره ای نیست

از عمه شمشیر پدر,  آیا گرفتی ؟

 

با جنگ جویان فرق داری  مرد ِ کوچک  

گشتم  زره اندازه ات پیدا نکردم

 شهد ِ شهادت از لبانت بود جاری

میخواستم بوسم لبت اما .. نکردم

 

مانند زهرا راه رفتن شیوه ی توست

تیغ حسن در دست  و با لبخند رفتی

پشت سرت لرزید قلب ِ خیمه وقتی

خونخواهی آن اکبر ِ دلبند رفتی

 

"هل من مبارز ؟" میزنی فریاد در دشت

مثل عمو پیچیده میجنگی دلاور

ارزق چشیده ضربه های کاری اش را

ای قوم بی دین هر که می خواهی بیاور ...

 

ممکن نشد تا با تو رو در رو بجنگند

نامردمان  انگار فکری  تازه دارند

ای تازه دامادم به جای نقل اینها

در دامن خود سنگ  بی اندازه دارند

 

افتادی از مرکب زمین با ضرب ِ نیزه

یک لشکر از کفتارها دور و بر توست

مانده به روی ِ چهره ات رد سم ِ اسب

در یاد من طرح نگاه آخر توست 

 

از بس که پاشیده تنت امکان ندارد

اهل حرم یک جسم کامل را ببینند

آه ای گل ِ پرپر گلابت را گرفتند

ای غنچه دورت داس های لاله چینند

 

ای غنچه ی بشکفته ی زیر سم اسب  

قدری خودت را زیر مرکب ها بغل کن

بیچاره ام کرده صدای ِ ضجه هایت  ..

این مرگ سختت را خودت "احلی عسل "کن

 

این اسبها با سینه ات آخر چه کردند ؟

پیچیده در کرب و بلا بوی ِ مدینه

اینقدر پایت را مکش جانسوز برخاک

از دردهای استخوان ِ توی سینه

 

پنهان مکن ازمن تو با لبخند دردت

لبخندهایت می زند آتش عمو را

وقتی که میخندی به من ای ماهپاره 

میبینم آن  سر نیزه ی توی گلو را

 

 می آیم از خیمه کنار پیکری که ..

در زیردست و پای اسبان قد کشیده

بهتر که زینب در میان خیمه ها ماند

بهتر شده جان کندنت را او ندیده

 

باید در آغوشت بگیرم  نرم و آرام

خیلی مواظب باشم از دستم نریزی   

با اشک جسمت را به سمت ِ  خیمه بردم  

مثل علی اکبر برای من عزیزی

 

شعر : وحید مصلحی

 

 

التماس دعا

 پ ن : شما هم صدای گریه ی رقیه (س) رو میشنوید ؟؟؟

 

                                             

 

 

حضرت مسلم ...

 

 

شعر-مسلمیه-حضرت مسلم بن عقیل 

 

کوچه گرد ِغریب میداند

بی کسی در غروب یعنی چه !

عابر ِ شهر ِ کوفه می فهمد

بارش ِ سنگ و چوب یعنی چه !

 

صف به صف نیت ِ جماعت را  

بر نماز ِ امام می بستند

همه رفتند و بعد از آن هم

در به رویش تمام می بستند

 

در حکومت نظامی ِ کوفه

غیر ِ" طوعه" کسی پناهش نیست

همه در را به روی او بستند 

راستی او مگر گناهش چیست ؟؟

 

ساعتی بعد مردم ِ کوفه

روی دارالعماره اش دیدند

 همه معنای بی کسی را از

 لب و ابروی  ِ پاره  فهمیدند  

 

داد  میزد:  "حسین"  آقا جان!!

راه  ِخود کج نما کنون برگرد 

تا نبیند به کربلا زینب  

پیکرت رابه خاک وخون برگرد ….

 

 دست من بشکند ولی  دستت

بهر  ِ انگشتری بریده مباد

سر ِمن از قفا جدا بشود

حنجرت  از قفا دریده مباد

 

کاش میشد به جای طفلانت

کودکانم بریده سر گردند

جان زهرا میاور آنها را

دختران را بگو که بر گردند

 

دختران را نیاور اینجا چون

دست ِ مردان کوفه سنگین است

وای از آن ساعتی که معجر از

غارت  ِگوشواره رنگین است

 

 

 یاس های قشنگ ِ باغت را

رنگ ِ پاییز می کنند اینجا

نعل نو میزنند بر اسبان  

تیغ  ِ خود تیز می کنند اینجا

 

 

 

نیزه ها را بلند تر زده اند

مردمانی پلید و بی احساس

حک شده زیر ِ نیزه ها : " اینهاست!

از برای نبرد ِ با عباس ..."

 

پیرزن ها برای کودک ها

قصه ی سنگ و چوب میگویند

" روی نیزه اگر که سر دیدی

سنگ بر او بکوب "  میگویند 

 

می دهد یاد بر کمانداران

حرمله فن ِ تیر اندازی

فکر ِ پنهان نمودن و چاره

بر سفیدی ِ آن گلو سازی ؟

 

کوفه مشغول ِ اسلحه سازی ست

فکر مردم تمامشان جنگ است

از سر ِ دار ِِ کوفه می بینم

بر سر بام  ِخانه ها سنگ است

 

تشنه ات میکشند بر لب ِ آب

 گو به سقا که مشک بر دارد

طفلکی پا برهنه مگذاری

خار ِ صحرایشان خطر دارد

 

 آخرین حرفهای مسلم بود:

ای که از کوفیان خبر داری!!

جان ِ زهرا برای  دخترها

روسری ِ اضافه برداری !!

 

 

پیکرش روی خاک و طفلانش

کوچه کوچه پی اش دوان بودند

از گزند ِ نگاه ِحارث هم

تا پدر بود در امان بودند

 

مثل مولا سه روز مانده به خاک

پیکر بی سرش  نشد عریان

مثل مولا که پیکرش اما

نشده پایمال ِ از اسبان

 

رسم دلدادگی به معشوق است

عاشقان رنگ ِ یار میگیرند

در همان لحظه های آخر هم 

نام او روی دار میگیریند 

 

التماس دعا

شعر : وحید مصلحی

 

اربعین ... !!!

بعد یک اربعین رسید از راه 

غم به قلبی  صبور می آید

 قتلگه را دوباره می بیند

آنکه از راه دور می آید

 

ادامه نوشته

ماه ِ خرابه -شعر مصیبت حضرت رقیه (س)

ای سر که امشب اینجا ماه ِ خرابه هستی

در طشت خون گرفته  پیش سه ساله هستی

قاری ِ روی ِ نیزه  جا در تنور کردی

از زیر ِ بارش سنگ با من عبور کردی

ادامه نوشته

حضرت رقیه (س)

تا ببیند دوباره بابا را  

هی خودش را به  هر دری میزد

دزدکی سمت نیزه ای می رفت

به سر ِ روی نی  سری میزد

  

ادامه نوشته

یا موسی بن جعفر(ع)

می مکد رشته های بی احساس

نیمه جانی که مانده در تن را

یک نفر هم نمیکند چاره

زخم زنجیر و زخم گردن را

ادامه نوشته

حضرت قاسم ابن الحسن (ع)

ضرب ِآهنگ گامهایش را

لحظه لحظه سریعتر میکرد

رد ِ اشکی که روی صورت داشت

دائما هی وسیعتر میکرد ..!!

 

ادامه نوشته

هفتمین نور..

می مکد رشته های بی احساس

 

نیمه جان های مانده در تن را

 

یک نفر هم نمیکند چاره

 

زخم زنجیر و زخم گردن را

 

 

ادامه نوشته

مادر و طفل ...

در غروبی غمگین....

بین یک کوچه تنگ ....

مادری بود که دست پسر خویش گرفت

راهی ره شده بود...

 راه در پیش گرفت ...

سند باغ فدک بود به دستان بتول

راهی ره شده بود دخت والای رسول

ادامه نوشته